پاییز…روز بیست و چهارم…
پاییز که میرسد، نسیم هم طور دیگری میشود…
پاییز که میرسد، نسیم هم طور دیگری میشود…
پاییز که میرسد، نورهایی که به داخل خانه راه یافتهاند، طوری رفتار میکنند که انگار، این بار، کسی که جان ندارد تویی…در بُهت نگاهشان میکنی، در حالی که برای خودشان میچرخند و طوری رفتار میکنند، که تو جزیی از فضای اطرافی، یا یک روح که دیده نمیشوی و وجود خارجی نداری…
پاییز که میرسد، نورهای نزدیکِ عصر، زنده میشوند، به درون میخزند، و در خانه میچرخند…
پاییز که میرسد، نورِ زرد و نارنجی بعد از ظهری که از پنجره راه خودش را به اتاق باز میکند هم فرق دارد…
پاییز که میرسد، نسیم عصر پاییزی، علاوه بر برگ درختان، چیزهای دیگری را نیز میریزد…
پاییز که میرسد، فقط آسمان نیست که ابری میشود…
پاییز که میرسد، گویی عقربهها نگاهت می کنند و در گوش هم چیزی پچ پچ میکنند…
پاییز که میرسد، گویی عقربهها با هم حرف میزنند…
پاییز که میرسد، ساعتها جان میگیرند…گویی عقربهها زنده شدهاند…
پاییز که میرسد، گویی عقربهها هم قصد تغییر دارند…