در آستانه سی و اندی…

‏هیچی از خودم نمی‌دونم…
و این ترسناک‌ترین چیزیه که در آستانه سی و اندی سالگی فهمیدم…وحشناکه…
کابوسه…
‏۱۸ یا ۱۹ ساله بودم که همه چیز به یکباره تغییر کرد!…
توی خودم فرو رفتم…
از همه فاصله گرفتم…
توی دنیای دیگه‌ای بودم که دیگران کمتر چیزی ازش می‌دونستن، چه برسه به اینکه بخوان از مرزهاش عبور کنن و واردش بشن!…
‏و الان که نگاه می‌کنم می‌بینم که زندگی یه برهه خیلی زیادی برای من Pause بوده!
وسط خاطراتم نقاط خالی زیادی هست…نمی‌تونم به یاد بیارم…انگار پاک شده…
تاریخ‌ها رو دقیق به یاد ندارم…سیر اتفاقات هم به همین صورت…گاهی پس و پیش مرور می‌شن…
‏در آستانه سی و اندی سالگی…گیج و مبهوت…انگار وسط ناکجا یهو از خواب بیدار شدم…حس عجیبیه…
توی تمامی حس‌ها یه اضطراب هست…
با وحشت و تعجب اطرافم رو نگاه می‌کنم…
من کی هستم؟!…
من کی هستم؟!…
من کی هستم؟!…
‏می‌دونم که این فکر کار دستم می‌ده…
اما این واقعیتیه که نمی‌شه ازش فرار کرد!…
«چرا؟!»…
هر چقدر هم که فرار کنم…هر چقدر هم بخوام با مُسکِن و کوفت و زهر مار فراموش کنم، آخرش میاد و دوباره تمام مغزم رو درگیر خودش می‌کنه!…
‏پدربزرگ یه چیزی می‌دونست که اون رفتارهای از دید دیگران عجیب رو نشون می‌داد…اون حرفهای رک و آزاردهنده رو می‌زد…
زود رفت شاید…
الآن که فکر می‌کنم خوب رفت…قبل از اینکه کاری دست خودش بده…
در آستانه سی و اندی سالگی حال عجیبی دارم…حال یه گمشده شاید…گمشده در زمان…

یا جایگزین کن یا منفجر!…

باز هم «دختر کلاسِ…»…تصویرش…خاطره‌اش…هنوز گاهی می‌آید…گاهی هم به خوابم می‌آید…با اینکه می‌دانم تمام شده است…همان شب که قرار «شیرینی فرانسه» را کنسل کرد…همه چیز تمام شده بود…

بعد از سه سال تنهایی ممتد…

باز هم همان «زن زیبا»یی که زبان هم را نمی‌فهمیدیم…همان که محو تماشایش بودم…همان که ناتمام ماند…
ذهنم به باراندازی برای خاطرات تبدیل شده است…

“”گناه من چیست
اگر سگی را که سال‌ها پیش
همسایه‌ام
دو ساعت پیشم به امانت گذاشت
فراموش نکرده‌ام؟…””…

مصداق بارز این شعر «ح.ص» هستم…نتوانسته‌ام فراموش کنم…
ندایی در ذهنم می‌گوید…”یا جایگزین کن، یا «منفجر»!”…
اگر نشود جایگزین کرد چه؟!…اگر در پروسه جایگزینی دوباره همان اتفاق بیفتد؟!…
“پس منفجر کن!”…
تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد که با انفجارش اوضاع و بهتر بگویم، همه چیز درست می‌شود، «مغزم» است!…
به «انفجار» فکر می‌کنم…اما کاش قبلش، «جایگزین»ی پیدا شود!…جایگزینی که همه چیز را تغییر دهد…از انفجار تا حالِ خاکستری در خاکستری در خاکستری در… این روزهایم!…

مهِ پاییزی؟!…

همه جا را مه گرفته بود…فضای عجیبی بود…در ذهنم هم، همه جا را مه گرفت…
فضای خاصی بود…فضایی مالیخولیایی…
عکس را که دیدم، به یکباره آهنگ «خواب» در ذهنم Play شد…
با همان ترجیع‌بندِ خاص‌اش…
“حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه…”…
انگار که خواب می‌دیدم…انگار که خواب بود…اما واقعی‌تر از واقعیت…
«تعبیر» این «واقعیت» چه می‌توانست باشد؟!…
فضای عجیبی بود…شبیه فیلم بود…شبیه رویا… شبیهِ…
سوزنم گیر کرد…سوزنم روی «خواب» گیر کرد…
دلم تنگ است…دلم برای «منبعی نامعلوم» تنگ است!…دلم برای «کسی» یا چیزی تنگ است!… شاید دلم برای خودم تنگ شده است!…شاید خودم نامعلوم‌ام!…
یکی به من بگوید تعبیر این «خوابِ واقعی» چیست!…شاید هم این «واقعیتِ خواب» است…
“تا ساعتای بی خوابی من تغییر کنه…”…
ساعتای بی خوابی من باید تغییر کند؟!…
همه جا مه‌آلود بود…فضایی شبیه به خواب…
ترسناک نبود…آرام بود اما…اما…اما…آرامشی همراه با حس اضطراب…اما…نه! شاید ترسناک هم بود!…این من بودم که چیزی برای از دست دادن نداشتم…پس نمی‌ترسیدم!…نمی ترسیدم!…شجاعت عجیبی داشتم…با اضطرابی مملو از شجاعت و بی‌تفاوتی، جلو می رفتم که ببینم «پایان»ش چیست!…باز هم «پایان»!…
و آن مصرع…آن مصرع که با تمام وجود هر بار حس‌اش می‌کنم…
“ما غرق شدیم از بس که اتاق دریا شده بود…”…
و هر بار غرق می‌شوم…آب تمام ریه‌هایم را پر می‌کند…نمی‌توانم نفس بکشم…سینه‌ام شروع به سوزش می‌کند…ریه‌هایم پر از «آب» می‌شود…
همه جا را مه گرفته بود…
ابتدای پاییز و این مه؟!…عجیب بود!…درست مثل خواب بود…
فضای وهم آلودی بود…
آدم‌ها عجیب شده بودند!…کسی نگاه نمی‌کرد…نگاهشان را می دزدیدند!…از هم فاصله می‌گرفتند…خیابان به سمت خلوت شدن می رفت!…
شاید به عمد داشتند خیابان را «خالی» می کردند!…انگار داشتند خیابان را خالی می‌کردند که شاهد درگیری نیرویی خیالی و ترسناک با «من» نباشند…انگار که «من» قانونی را زیر پا گذاشته باشم، و آن‌ها می دانند که چیزی برای مجازاتم می آید… آن‌ها می‌رفتند که ترکش‌های این مجازات آن‌ها را زخمی نکند…
“خمیازه باد آهسته گذشت از پشت سرم…”…
حس کردم چیزی از پشت سرم گذشت…باد بود؟!…خودم بودم در زمان موازی؟!…خمیازه باد بود؟! یا خمیازه خودم در همان «زمانِ موازی»؟!…
چیزی پشت سرم تکان خورد…نسیم…باد…یا…
وهم آلودتر از پیش شد…حسی مثل ایستادن میان دو آینه!…
همه جا را مه گرفته بود…
این موقع سال، این مه عجیب بود…

هذیان واره‌های شبانه ۱۱…

فرق ما که برای تمام شدن آمده بودیم چه بود؟!…
در آن بعد از ظهر بهاری یا حتی یک عصر گرم تابستانی…در ده کوره‌ای متروک در غرب…یا کنار کانال‌های احاطه شده با زوج‌های دست در دستِ هم در آمستردام…

تنهایی…تنهایی…تنهایی…
سیاه چاله‌ای مازوخیستیک برای فرار از تمام شکست‌ها…پارادوکسی بی انتهاانتخابی اجباری…چه سه سال بگذرد…چه سی و اندی سال…از ابتدایش همین بوده…فرار
و فکر کردن به انتهایی که از ابتدا مشخص بود…تمام شدن

شاید حق با دیگرانی بود که می‌گفتند لذت مسیر را ببر!…اما خبر نداشتند که مسیر دلی خوش می‌خواهد و فکری «رها»…کاش «رها» بودم…اما حتما رها خواهم شدزندگی یک رهایی به من بدهکار است…و این بار خودم زمان و مکان و راهش را مشخص می‌کنم…

سیاه چاله‌ها ترسناک اند…اما ساکت و آرام…و این خود تناقضی دیگر ایجاد می کند…تناقضی برای انتخابِ رهایی یا ماندن…که سه سال گذشته همچون پیله‌ای به دور من پیچیده…اینگونه می‌شود که نفس می‌کشی اما زنده نیستی…

برای دانستن و حس کردن این‌ها نیاز به ارتفاع نبود…که ارتفاع و آن ضریبِ بی رحمِ گرانش، فقط نیروهای وارده را بیشتر کرد تا حسرتم برای رهایی و بالا رفتن بیشتر از قبل شود…تا آن‌جا که سه هزار متری هم برایم بالا حساب نشود و دلم فقط جایی بالاتر از زمین بخواهد بدون اتصال…بدون جاذبه و گرانش…تجربه معلق بودن…حسِ «تعلق»…

هذیان واره‌های شبانه 10…

فکر می‌کردم بعد از نزدیک به سه سال پیله‌ام قطور شده باشد…چنان که حس‌ تنهایی نتواند به درونش رخنه کند…
اما آن چه که قطور شده، پوستم بود!
و زیر این پوست قطور، مخزنی از احساسات متناقض و در حال فوران، در انتظار انفجار!

ذهنم همچنان ناآرام…گله‌مند از همه چیز، دایم در حال شکوه است!
دلم کلبه‌ای در دوردست می خواهد…در دوردست ناکجا!
آنجا که فقط من باشم و سه سال تنهاییم و یک عمر حسرت! آنجا که من باشم و شهامت رسیدن به انتها! شهامت تمام کردن!
آنجا که دیگر حرف نزنم و عمل کنم!

آه کشیدن دیگر دردی دوا نمی‌کند. دیگر تخلیه نمی‌کند، فقط بیشتر پُر می‌کند!

هذیان واره‌های شبانه 9…

وقتی همه چیزت را باخته باشی…وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی…وقتی چیزی برای به دست آوردن نداشته باشی…
وقتی امیدی نداشته باشی…
وقتی بوی خوبی از آینده دنیا هم به مشامت نمی‌رسد…
وقتی که مدت هاست به خلوت خودت خزیده‌ای…

یا خطرناک می‌شوی، چنان خطرناک که خودت هم از خودت می‌ترسی…شاید «هیتلر»ی از درون‌ت برخیزد…و شاید هم یک «منجی»…که در هر صورت «خون» رنگیست که با تو عجین خواهد شد…خلاصه‌اش برای خودت رسالتی ساخته‌ای که از برزخِ قبل‌ترت رهایی یابی…دیگرانی را قربانی خواهی کرد…

یا «شهامت‌»ات را جمع می‌کنی تا «زجرِ ممتد» را تمام کنی

اما وای به روزی که «نای» جمع کردن شهامت را هم نداشته باشی…چنان «خسته» که به صورت «ممتد» و «فرسایشی»، شارژ و خالی شوی…
آن وقت آرام به گوشه‌ای می‌خزی تا لحظه مرگت فرا برسد…
و رقت‌انگیزترین وضعیت نصیبت می‎‌شود…یا شاید هم خودت نصیب «خود»ت می‌کنی…

فرقش در این است که آن سیکلِ باطل، زجرآورتر می‌شود…خودت را «مقصر» در «خود» امروزت می‌بینی…و این «تقصیر» خودش چرخه‌ای می‌شود در چرخه باطلِ دیگری…
اما شاید «حقیقت» چیز دیگری باشد…شاید حقیقت آن است که زاده شده‌ای برای از دست دادن‌های مزمنبرای نرسیدن‌های ابدی...زاده شده‌ای برای زجر ممتدِ بی انتها!…«حقیقت» اگر این نباشد، «ممکن» است «واقعیت» همین باشد…

پرده‌ها را کشیده‌ای…چیزی آن بیرون انتظارت را نمی‌کشد…تنها چیزهای باقی‌مانده هم، چنان «…» و چنان ناپایدار و فانی، که از فکر کردن به آن‌ها به جای امید و راحتیِ خیال، «ترس» نثارت می‌شود و «اضطراب»…

بعد زیر لب با خودت زمزمه می کنی:
“”رفیق روزهای خوب، رفیق خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من، همیشه در هنوزها…””…

و همزمان بهترین رفقای زندگی را در خاطرت با اضطراب مرور می‌کنی…همیشگی‌ترینشان…«بابا»…بعد «ه…»…بعد آن‌ها که به هر دلیلی، دیگر نیستند…

بیماری ذهن شاخ و دم ندارد…اما «واقع‌گرایی» چرا!…چنان عجیب و غریب است که همیشه انگِ «منفی‌نگر»ی در تاریخ همراهمان بوده که به دیگران بچسبانیمش…

 

هذیان واره های شبانه 9… یا «فرسایشِ-خستگی…»…

هذیان واره های شبانه ۸…

شب‌هایی که یک سره کابوس‌اند…
حتی خانه پدری و اتاقش هم نتوانست این کابوس را متوقف کند…
انتهای این کابوس جنون است…جنون بیداری…
جنون بیداری در دایره «…»…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس و…

متوقف نمی‌شود…فقط اضافه می‌شود…و این یعنی سرطان…غده‌های سرطانی هم دایم تکثیر می‌شوند…دایم اضافه می‌شوند…تا زمانی که همه جا را گرفته‌اند و دیگر سنگینی می‌کنند…و آن زمان است که دیگر…

باور کن انتهای این مسیر جنون است…دیوانگی نه!…چرا که دیوانگی خود عالمی شیرین است!…بهشتی‌ست در نوع خود بی نظیر و بی همتا…اما جنون و فروپاشی روانی! نه!… انتهای این مسیر جنون است و فروپاشی روانی…آن زمان دیگر چیزی باقی نمی‌ماند جز زجر بی انتها و تمام ناشدنی…

کاش بشود این سیکل را شکست…ترس از این جنون، خود جنونی دیگر به همراه دارد…و این یعنی سنگینی مضاعف…یعنی سرطانی در سرطان…یا شاید سرطانی در سرتان!…

هذیان واره‌ های شبانه ۷…

نفس‌هایی که بوی الکل می دهند…اتاق نیمه تاریکی در یکی از غربی ترین نقاط این خاک…

نفس‌ها شاید بوی الکل بدهند، اما ذهن همچنان در حالت عادیست…درجه درک، نرمال است…

و مشکل دقیقا همینجاست!…

و مشکل اینجاست که تمام الکل موجود در خون را به ثانیه ای خنثی می کند…

مشکل…

هذیان واره های شبانه 6…

تب دارم؟!…نه!…دماسنج که این را نمی‌گوید!…اما صورتم داغ است…دماسنج دروغ می‌گوید؟!…

یک دقیقه مرا علاف خودش می‌کند که در انتها با بیپ بیپ‌های ریز و روی اعصابش عددی دروغین تحویلم دهد؟!…که بگوید تب ندارم؟!…که همه چیز را عادی جلوه دهد؟!…

اما صورتم گُر گرفته…داغ است…سینه ام داغ است…حالم عادی نیست!…دماسنج هم دروغ می‌گوید…می خواهد بگوید وضعیت عادی‌ست…دروغ تحویلم می‌دهد…مثل همه که می خواهند همه چیز را عادی نشان دهند…مثل خودم!…اما هیچ چیز عادی نیست…

چرا باید عادی باشد؟!…اصلا مگر می‌شود عادی باشد؟!…

حتی دروغ‌ها هم عادی نیستند!…

یک تصویر…یک عکس…جملاتی که در ذهن بلند گفته می‌شوند…یا به دهان نمی‌رسند، یا اگر می رسند، ناقص و با صدایی آرام و شاید خفه و بریده بریده ادا می شوند…

حُسن ختامش هم باید آهنگی تلفیقی از اشعار سعدی باشد و بافقی!؟…

هذیان واره های شبانه 5…

خوابم‌ می‌آمد…اصلا خسته بودم…دیشب خوب نخوابیدم…همانطور که بعد از ظهر…خواب؟!…اصلا چرا باید خوابید؟!…

یک لیوان قهوه ساعت ۱۲ شب برای نخوابیدن است!…اما من خوردم که بخوابم!…چرا بخوابم؟!…بیدار نشدن فردا صبح چه ایرادی دارد؟!…آن‌ها که صبح زود بیدار می شوند کجای عالم را گرفته‌اند؟!…چرا تا عصر خوابیدن باید حالم را بد کند؟!…

چرا باید خوابید؟!…چند وقتی‌ست درگیر «خواب» شده‌ام…یا شاید با «خواب» درگیر شده‌ام؟!…فرقی هم ندارد شاید!…وقتی «درگیر» باشی، چیزی «گیر» است…«گیر» دارد…

چرا خوابیدن یا نخوابیدن باید اینقدر مهم باشد؟!…

زیر چشم‌هایم گود افتاده…از کبودی گذشته…به سیاهی می زند!…نمی دانم برای آن وعده‌های نامنظمی‌ست که بیشتر اوقات به یک وعده رسیده؟!…یا برای نخوابیدن است یا بد خوابیدن؟!…