هذیان واره‌های شبانه ۱۱…

فرق ما که برای تمام شدن آمده بودیم چه بود؟!…
در آن بعد از ظهر بهاری یا حتی یک عصر گرم تابستانی…در ده کوره‌ای متروک در غرب…یا کنار کانال‌های احاطه شده با زوج‌های دست در دستِ هم در آمستردام…

تنهایی…تنهایی…تنهایی…
سیاه چاله‌ای مازوخیستیک برای فرار از تمام شکست‌ها…پارادوکسی بی انتهاانتخابی اجباری…چه سه سال بگذرد…چه سی و اندی سال…از ابتدایش همین بوده…فرار
و فکر کردن به انتهایی که از ابتدا مشخص بود…تمام شدن

شاید حق با دیگرانی بود که می‌گفتند لذت مسیر را ببر!…اما خبر نداشتند که مسیر دلی خوش می‌خواهد و فکری «رها»…کاش «رها» بودم…اما حتما رها خواهم شدزندگی یک رهایی به من بدهکار است…و این بار خودم زمان و مکان و راهش را مشخص می‌کنم…

سیاه چاله‌ها ترسناک اند…اما ساکت و آرام…و این خود تناقضی دیگر ایجاد می کند…تناقضی برای انتخابِ رهایی یا ماندن…که سه سال گذشته همچون پیله‌ای به دور من پیچیده…اینگونه می‌شود که نفس می‌کشی اما زنده نیستی…

برای دانستن و حس کردن این‌ها نیاز به ارتفاع نبود…که ارتفاع و آن ضریبِ بی رحمِ گرانش، فقط نیروهای وارده را بیشتر کرد تا حسرتم برای رهایی و بالا رفتن بیشتر از قبل شود…تا آن‌جا که سه هزار متری هم برایم بالا حساب نشود و دلم فقط جایی بالاتر از زمین بخواهد بدون اتصال…بدون جاذبه و گرانش…تجربه معلق بودن…حسِ «تعلق»…

هذیان واره‌های شبانه 10…

فکر می‌کردم بعد از نزدیک به سه سال پیله‌ام قطور شده باشد…چنان که حس‌ تنهایی نتواند به درونش رخنه کند…
اما آن چه که قطور شده، پوستم بود!
و زیر این پوست قطور، مخزنی از احساسات متناقض و در حال فوران، در انتظار انفجار!

ذهنم همچنان ناآرام…گله‌مند از همه چیز، دایم در حال شکوه است!
دلم کلبه‌ای در دوردست می خواهد…در دوردست ناکجا!
آنجا که فقط من باشم و سه سال تنهاییم و یک عمر حسرت! آنجا که من باشم و شهامت رسیدن به انتها! شهامت تمام کردن!
آنجا که دیگر حرف نزنم و عمل کنم!

آه کشیدن دیگر دردی دوا نمی‌کند. دیگر تخلیه نمی‌کند، فقط بیشتر پُر می‌کند!

هذیان واره‌های شبانه 9…

وقتی همه چیزت را باخته باشی…وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی…وقتی چیزی برای به دست آوردن نداشته باشی…
وقتی امیدی نداشته باشی…
وقتی بوی خوبی از آینده دنیا هم به مشامت نمی‌رسد…
وقتی که مدت هاست به خلوت خودت خزیده‌ای…

یا خطرناک می‌شوی، چنان خطرناک که خودت هم از خودت می‌ترسی…شاید «هیتلر»ی از درون‌ت برخیزد…و شاید هم یک «منجی»…که در هر صورت «خون» رنگیست که با تو عجین خواهد شد…خلاصه‌اش برای خودت رسالتی ساخته‌ای که از برزخِ قبل‌ترت رهایی یابی…دیگرانی را قربانی خواهی کرد…

یا «شهامت‌»ات را جمع می‌کنی تا «زجرِ ممتد» را تمام کنی

اما وای به روزی که «نای» جمع کردن شهامت را هم نداشته باشی…چنان «خسته» که به صورت «ممتد» و «فرسایشی»، شارژ و خالی شوی…
آن وقت آرام به گوشه‌ای می‌خزی تا لحظه مرگت فرا برسد…
و رقت‌انگیزترین وضعیت نصیبت می‎‌شود…یا شاید هم خودت نصیب «خود»ت می‌کنی…

فرقش در این است که آن سیکلِ باطل، زجرآورتر می‌شود…خودت را «مقصر» در «خود» امروزت می‌بینی…و این «تقصیر» خودش چرخه‌ای می‌شود در چرخه باطلِ دیگری…
اما شاید «حقیقت» چیز دیگری باشد…شاید حقیقت آن است که زاده شده‌ای برای از دست دادن‌های مزمنبرای نرسیدن‌های ابدی...زاده شده‌ای برای زجر ممتدِ بی انتها!…«حقیقت» اگر این نباشد، «ممکن» است «واقعیت» همین باشد…

پرده‌ها را کشیده‌ای…چیزی آن بیرون انتظارت را نمی‌کشد…تنها چیزهای باقی‌مانده هم، چنان «…» و چنان ناپایدار و فانی، که از فکر کردن به آن‌ها به جای امید و راحتیِ خیال، «ترس» نثارت می‌شود و «اضطراب»…

بعد زیر لب با خودت زمزمه می کنی:
“”رفیق روزهای خوب، رفیق خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من، همیشه در هنوزها…””…

و همزمان بهترین رفقای زندگی را در خاطرت با اضطراب مرور می‌کنی…همیشگی‌ترینشان…«بابا»…بعد «ه…»…بعد آن‌ها که به هر دلیلی، دیگر نیستند…

بیماری ذهن شاخ و دم ندارد…اما «واقع‌گرایی» چرا!…چنان عجیب و غریب است که همیشه انگِ «منفی‌نگر»ی در تاریخ همراهمان بوده که به دیگران بچسبانیمش…

 

هذیان واره های شبانه 9… یا «فرسایشِ-خستگی…»…

هذیان واره های شبانه ۸…

شب‌هایی که یک سره کابوس‌اند…
حتی خانه پدری و اتاقش هم نتوانست این کابوس را متوقف کند…
انتهای این کابوس جنون است…جنون بیداری…
جنون بیداری در دایره «…»…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس و…

متوقف نمی‌شود…فقط اضافه می‌شود…و این یعنی سرطان…غده‌های سرطانی هم دایم تکثیر می‌شوند…دایم اضافه می‌شوند…تا زمانی که همه جا را گرفته‌اند و دیگر سنگینی می‌کنند…و آن زمان است که دیگر…

باور کن انتهای این مسیر جنون است…دیوانگی نه!…چرا که دیوانگی خود عالمی شیرین است!…بهشتی‌ست در نوع خود بی نظیر و بی همتا…اما جنون و فروپاشی روانی! نه!… انتهای این مسیر جنون است و فروپاشی روانی…آن زمان دیگر چیزی باقی نمی‌ماند جز زجر بی انتها و تمام ناشدنی…

کاش بشود این سیکل را شکست…ترس از این جنون، خود جنونی دیگر به همراه دارد…و این یعنی سنگینی مضاعف…یعنی سرطانی در سرطان…یا شاید سرطانی در سرتان!…

هذیان های شبانه 1…

روزهای سخت، تمامی ندارند!…

هر بار که می آیند و می روند، فکر می کنی تمام شد، اما بعدش دوباره روزهای سختی می آید که شاید سخت‌تر از گذشته هم باشد!… اصلا انگار روزهای سخت تِم اصلی زندگی هستند…تلخی یا شاید هم گس بودن این روزها طعم غالب است…

آری زندگی گس شده است…به گسی تمام میوه های نارس دنیا…به گسی تمام زندگی های نا تمام…زندگی شاید هم تلخ شده…به تلخی فنجان قهوه بدون شکر…آخر می گویند شکر برای کسی که بیماری قند دارد مضر است…سَم است…نمی دانم چه کسی، کِی و کجا تشخیص داد که زندگیِ من بیماری قند دارد؟!…

یادم نمی آید شیرینیِ زندگی‌ام زیاد بوده باشد!…اما ظاهرا از نطفه این قندِ زیادِ پنهان(!) همراه من بوده است! چون به یاد ندارم که شیرینی زیاد باعث این بیماری شده باشد!…

این هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که در انتخابش نقش نداشته‌ام!…آن قدر هم با هم خو گرفته ایم، که طعم شیرینی آزارام می دهد!…ذائقه ام به گسی و تلخی عادت کرده است!…شاید خوردن چایی بدون قند نمادی باشد برای آن!…

هر فنجان قهوه‌ای که به سمتم تعارف می شود، واهمه دارم!…می پرسم شیرین است یا تلخ؟!…گاه با لبخندی مهربان و سراسر رضایت، می گویند شیرین است!…اما سگرمه هایم در هم می رود!…و داستان دیگری از همین جا آغاز می شود…

آخرین باری که خُرمالو خوردم را یادم نمی آید!…یک بار خورده‌ام، شاید کودک بودم…آن روز هم سگرمه هایم در هم رفته بود!…و همان موقع بود که به من گفتند این طعم، همان طعم گَس است!…بعد از آن دیگر خُرمالو نخوردم!…آخر از طعم گَس‌اش خوشم نیامد!…اما گَسی‌اش در دهانم، در ذهنم، در زندگیم باقی ماند...این شد که همیشه تمام خُرمالو ها را نارَس می بینم، حتی اگر از شدت رسیدگی، گندیده باشند!…

این شد که خُرمالو شد میوه ممنوعه زندگی من!…و گَس شد طعم غالب روزگارم…بعد ها که قهوه را چشیدم، طعمی همراه گَسی حس کردم!…گفتند این تلخیست!…و طعمِ تلخِ گَسِ چیزها از آن روز رو آمد…

نوشته ها زیاد شده‌اند…می نویسم…روی کاغذ، توی دفترم…در مغزم…در خاطرم…اما خالی شدن ها کم شده‌اند…پُر می شوم…بیشتر از مقدار خالی شدن ها پُر می شوم…انگار چیزی دریچه خالی شدن را مسدود کرده…
می دانم این روزها هم می گذرند و …اما در حال حاضر کُند و سخت می گذرند…
و باز هم من پر از حس های متناقض…