مَرگ دَرد ندارد!…

ساعت 4 صبح، بی خوابی دوباره خودش را توی رختخواب جا کرد…به یک‌باره حجم زیاد و عجیبی از «خاطرات» سال‌های دور و نزدیک و خیلی دور به مغزم هجوم آوردند…

حجم زیادی از خاطرات درهم

جایی میان این خاطره‌ها، هذیان گویان به هوش آمده بودم…خاطره «تصادف»…

وسط این خاطره گیر افتادم…انگار که من و خاطره «تصادف» در مرکز یک کُره شیشه‌ای ایستاده باشیم و سایر خاطرات، بیرون کُره، در حال چرخیدن به دور ما…محو بودند و بی صدا…وحشت زده، بیرون کُره و خاطراتی که شاید مرا فریاد می زدند، را نگاه می کردم…

یک جایی از این خاطره، خالی بود…مثل خلاء…«سیاه» بود…تصویری سیاه و کوتاه…از هوش رفته بودم؟!…شاید!…شاید…

وقتی خوابی، تصاویر زیادی می بینی…هر چند ناواضح…هر چند بی معنی…هر چند گذرا و ناماندگار، که حتی تا خود صبح، بعد از بیداری هم، هیچ کدامشان را شاید به خاطر نیاوری…اما رُکن مشترکی دارند…«تصویر»…هر به خواب رفتنی، «تصویر» یا «تصویرهایی» در خود دارد!…پس «خواب»، «تصویر» دارد…

اما جایی از این خاطره…در دل «خواب» یا «بی هوشی»اش «تصویر» ندارد!…فقط یک صفحه سیاه!…

…مثل خلاء…سیاه بود…تصویری سیاه و کوتاه…از هوش رفته بودم؟!…شاید!…شاید مُرده بودم!…مُرده بودم؟!…مرگ؟!…

شاید این خود «مرگ» بود…شاید…

هر چه که بود، درد نداشت…من با خودم می گویم، «مرگ» بود…پس مَرگ دَرد ندارد!…

مُردن، «درد» ندارد!…اما «انتظار»ش دردناک است!…مثل هر «انتظارِ» دیگری…اصلا تمام «انتظار»ها، «درد» دارند!…اما با تعدادی از این دردها شاد می شویم، و از بودنشان «لذت» می بریم…شاید بشود گفت «لذت‌»های «مازوخیستی»!…

مَرگ دَرد ندارد!…اما انتظار مرگ، دردناک است…شاید دردناک‌ترینی ست، که دردش را با جسمت حس نمی کنی…

دردها را باید پایانی باشد…باید برای دردها پایانی یافت…باید به این درد پایان داد!…شاید تنها راه پایانش، مرگ است…

تغییر؟!…

از روزی که کالبد بی حرکت پدربزرگ رو دفن کردیم یه اتفاقاتی افتاد…
درست از همون روز که دیدم یه آدم وقتی مُرد چقدر سنگین می شه…وقتی مُرد یهو نیست می شه و کالبدش رو داخل فضای تنگی رها می کنن و می رن…یه اتفاقاتی افتاد…

شاید یه چیزایی تغییر کرد…شاید یه چیزایی از بین رفت…شایدم یه چیزایی به وجود اومد…هر چی که هست دیگه مثل سابق نیست…

یک سال از اون روز گذشت..

 تغییر؟!...

تغییر؟!…

در سالگردِ «…»…

یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم…کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم…و من دیر رسیده بودم…

و بعد از یک سال…درست در همون روز…داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد…

بهت و حیرت در نگاهش بود و…و یک چیز عجیب…شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم…اما ترجمه ای براش ندارم…

برداشت آخر…

“”کنار پسرک نشست…
پسرک نقطه ای نامعلوم در مقابلش را تماشا می کرد…خیره به نقطه ای که گویا هرگز وجود نداشته و ندارد…
هر از گاهی نگاه بی روحش را از آن نقطه می گرفت و روی کاغذی که مقابلش روی تخته یادداشت بود و چند خطی از آن سیاه شده بود می دوخت…
دوباره نگاهش را به روبه رو معطوف می کرد…چشمانش را گاهی ریز می کرد…گویا دنبال چیزی می گشت…دوباره چشمانش به حالت عادی بر می گشت…
دوباره به کاغذ نگاه می کرد…دوباره همان نقطه ای که وجود نداشت…
دوباره به کاغذ نگاهی می انداخت…روی چند خط از کاغذ خط می کشید…
چند نکته اضافه می کرد…
دوباره به نقطه روبرو نگریست…نقطه ای که وجود نداشت…
نگاهی به کاغذ…لبخندی تلخ…
پسرک برخاست و تخته و کاغذ را روی نیمکت گذاشت…به تازه واردی که سرشار از … به نظر می رسید نگاهی کرد… لبخندی تلخ زد…راهی را در پیش گرفت…پسرک از دید تازه وارد خارج شد…
تازه وارد…تخته پسرک را برداشت…به کاغذ نگاهی کرد…
کاغذ برنامه ای بود…برنامه ای شاید برای آینده…برنامه ای تاریخ دار…
با برنامه های معمول فرق داشت…برنامه عجیب بود…
گویا کسی برای روزهای نیامده برنامه ای داشت…
تقریباً تمام سطور برنامه یا خط خورده بود یا علامت تیک کنار آن بود…
خطی در اواسط برگه توجه تازه وارد را جلب کرد…
خطی که کنار آن علامت تیک گذاشته شده بود…
تازه وارد لرزید…
سطور را پیمود…تا به سطر آخر رسید…
: “در تاریخ … ساعت … سطر پایین را تیک بزن…”…
تاریخ،تاریخ همان روز بود…
تازه وارد نگاهش را به سطری پایین تر لغزاند…
نگاهش روی سطر آخر خشکید…
نگاهی به نقطه ای که پسرک تا چند لحظه پیش به آن خیره بود انداخت…نگاهی به ساعت انداخت…یک دقیقه مانده بود……لبخندی که تا چند دقیقه قبل بر لبانش بود،خشکید…دوباره نگاهش را به روی کاغذ و سطر آخر هول داد…
همان سطری که در میان برگه بود،این بار در انتهای برگه و بدون تیک…
تازه وارد دوباره لرزید…عرقی سرد بر پیشانیش نشست…
قلمی که پسرک روی نیمکت برای تازه وارد به جا گذاشته بود را برداشت و جلوی سطر آخر را تیک زد…
تازه وارد دوباره به همان نقطه خیره شد…لبخند تلخی بر لبانش نشست…
دوباره سطور را پیمود…تا به همان سطر که اولین بار توجه اش را جلب کرده بود رسید…دوباره خطوط را پیمود تا به سطر آخر رسید…
حالا دیگر هر دو سطر تیک خورده بود…
هر دو سطر مثل هم شده بود…
هر دو سطر یکی شده بود…
«مرگ /\»…””…

برداشت سوم…

“”پسرک دوباره به بردی که روی دیوار نصب شده بود و اسم های زیادی را روی خودش حمل می کرد چشم دوخته بود…
روزها بود هر روز صبح به برد چشم می دوخت…به امید آنکه روزی اسمش را آنجا ببیند…
دیگر طاقتش سر آمده بود…

مدارکش را روی میز گذاشت…
آن طرف میز کسی نشسته بود…نور چراغ مطالعه صورت شخص را در سایه نگه داشته بود…
هیچ صدایی از شخصی که آن طرف میز نشسته بود متصاعد نمی شد…حتی صدای نفس هایش را در آن سکوت نمی شد شنید…
پسرک نگاهی به درون سایه انداخت…گویا شخص درون سایه را به وضوح می دید..
صدایی از درون سایه شروع به حرف زدن کرد…
“هنوز خبری نیست…”…
پسرک همچنان نگاه می کرد…
صدا ادامه داد:”…گفتم که…فعلاً خبری نیست…”…
پسرک چشمانش را باز و بسته کرد…
صدا دوباره ادامه داد:”…هنوز ویزا صادر نشده…”…
نگاه پسرک… و دوباره صدا:”…مدارک و دلایل از نظر تو کامله…از نظر کسی که اونجا نشسته ناقصه،و قانع کننده نیست…”…
پسرک پلکی زد و چند دقیقه ای خیره به درون سایه نگاه کرد…
پسرک لبخند تلخی زد و رویش را بازگرداند…به طرف در رفت…
شخص از پشت میز بلند شد…
پسرک در حالی که دور می شد صدای شخص را از پشت سر می شنید که فریاد می زد…”…درسته…قاچاقی هم می شه رفت…درسته اگه بخوای قاچاقی بری بازم من می برمت…اما اونجا کسایی که قاچاقی می رن…بدترین جا نصیبشون می شه…”…
لبخند تلخ پسرک،تلخ تر از قبل شد…””…

برداشت دوم…

“”پسرک وارد مغازه شد…

مغازه دار پسرک را ورنداز کرد…
پسرک به قفسه های داخل مغازه نگاه گذاریی کرد…نگاهش را به طرف پیشخوان مغازه چرخاند…
با قدم هایی سنگین، که نشان از خستگی روزگار داشت، به سمت پیشخوان رفت…
مغازه دار، با صدایی خالی از احساس گفت: قدم هایت سخت خسته اند…
پسرک حرفی نزد…نگاهی به صورت مغازه دار انداخت و سپس قفسه ها و دوباره نگاهش روی صورت مغازه دار ایستاد…
مغازه دار، جواب سوال پسرک را، از پیش آماده داشت…پیش از آنکه پسرک لب هایش را تکان دهد…گفت: مرگ موش!؟…هست…ولی برای دسته دیگه ایه…برای تو مناسب نیست…
پسرک دوباره قفسه ها را ورنداز کرد…
نگاهش روی قفسه ای ثابت ماند…نگاهی دوباره به مغازه دار انداخت…
دوباره مغازه دار شروع به حرف زدن کرد:زهر عقرب سیاه…ام…نه اینم مناسب نیست…
پسرک همان طور به مغازه دار خیره شد…
مغازه دار دوباره با همان صدای بی احساس گفت:سیانور مورد مناسبیه…درسته…ولی از من می شنوی از فکر اینم بیرون بیا…مورد تو خیلی با اینا فرق داره…تو باید…
تبسم تلخی نثار مغازه دار کرد و با همان قدم های سنگین به طرف در مغازه رفت…””…