بزن ب…

بزن باران…

بزن باران که من هم دلم می خواهد روان شوم…

همچون قطراتت که روی زمین به هم پیوسته‌اند و جوی خروشانی ساخته‌اند و اگر همچنان ادامه دهی، سیلی می‌شوند و همه چیز را با خود می‌برند…

شاید بهتر است بگویم همه چیز را می‌شویند…

در سالگردِ «…»…

یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم…کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم…و من دیر رسیده بودم…

و بعد از یک سال…درست در همون روز…داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد…

بهت و حیرت در نگاهش بود و…و یک چیز عجیب…شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم…اما ترجمه ای براش ندارم…