یکی از…
امشب یکی از همون شباس…
امشب یکی از همون شباس…
برف که میبارید…«سرد» و «سبک» می شدم…«سنگین» اما «آرام» و نرم فرود میآمدم…در یکی از گرمترین نقاط این خاکِ غمزده، جایی میان دو قبر…دراز میکشیدم…دلتنگ…چشمانم را میبستم…ضربان مردگان را حس میکردم…و پرت میشدم در خاطرات تار، با تصاویر واضح…