پنجره‌ها و داستان…

پنجره‌ها داستان‌های خودشان را دارند…هر پنجره‌ای دریچه‌ایست به داستانش.‌..مهم نیست این دریچه باز است یا بسته!…مهم داستان است…قصه…

پنجره‌هایی که قصه زندگی‌های پشتشان را تعریف می کنند…داستان آدم‌های پشتشان…
پنجره‌هایی که سکانس‌ها و پلان‌های متفاوت را تنها از یک نمای خاص نمایش می‌دهند…

پنجره‌های آدم‌های تنها اما قصه عجیبی را روایت می‌کنند…

مَرگ دَرد ندارد!…

ساعت 4 صبح، بی خوابی دوباره خودش را توی رختخواب جا کرد…به یک‌باره حجم زیاد و عجیبی از «خاطرات» سال‌های دور و نزدیک و خیلی دور به مغزم هجوم آوردند…

حجم زیادی از خاطرات درهم

جایی میان این خاطره‌ها، هذیان گویان به هوش آمده بودم…خاطره «تصادف»…

وسط این خاطره گیر افتادم…انگار که من و خاطره «تصادف» در مرکز یک کُره شیشه‌ای ایستاده باشیم و سایر خاطرات، بیرون کُره، در حال چرخیدن به دور ما…محو بودند و بی صدا…وحشت زده، بیرون کُره و خاطراتی که شاید مرا فریاد می زدند، را نگاه می کردم…

یک جایی از این خاطره، خالی بود…مثل خلاء…«سیاه» بود…تصویری سیاه و کوتاه…از هوش رفته بودم؟!…شاید!…شاید…

وقتی خوابی، تصاویر زیادی می بینی…هر چند ناواضح…هر چند بی معنی…هر چند گذرا و ناماندگار، که حتی تا خود صبح، بعد از بیداری هم، هیچ کدامشان را شاید به خاطر نیاوری…اما رُکن مشترکی دارند…«تصویر»…هر به خواب رفتنی، «تصویر» یا «تصویرهایی» در خود دارد!…پس «خواب»، «تصویر» دارد…

اما جایی از این خاطره…در دل «خواب» یا «بی هوشی»اش «تصویر» ندارد!…فقط یک صفحه سیاه!…

…مثل خلاء…سیاه بود…تصویری سیاه و کوتاه…از هوش رفته بودم؟!…شاید!…شاید مُرده بودم!…مُرده بودم؟!…مرگ؟!…

شاید این خود «مرگ» بود…شاید…

هر چه که بود، درد نداشت…من با خودم می گویم، «مرگ» بود…پس مَرگ دَرد ندارد!…

مُردن، «درد» ندارد!…اما «انتظار»ش دردناک است!…مثل هر «انتظارِ» دیگری…اصلا تمام «انتظار»ها، «درد» دارند!…اما با تعدادی از این دردها شاد می شویم، و از بودنشان «لذت» می بریم…شاید بشود گفت «لذت‌»های «مازوخیستی»!…

مَرگ دَرد ندارد!…اما انتظار مرگ، دردناک است…شاید دردناک‌ترینی ست، که دردش را با جسمت حس نمی کنی…

دردها را باید پایانی باشد…باید برای دردها پایانی یافت…باید به این درد پایان داد!…شاید تنها راه پایانش، مرگ است…

برف که می‌بارید…

برف که می‌بارید…«سرد» و «سبک» می شدم…«سنگین» اما «آرام» و نرم فرود می‌آمدم…در یکی از گرم‌ترین نقاط این خاکِ غم‌زده، جایی میان دو قبر…دراز می‌کشیدم…دلتنگ…چشمانم را می‌بستم…ضربان مردگان را حس می‌کردم…و‌ پرت می‌شدم در خاطرات تار، با تصاویر واضح…

بی سر و ته اما واقعی…

بیا پز روشنفکری برداریم…پز امروزی و مدرن بودن…
یه لیوان قهوه بریزم، بیام بشینم پای سیستم، نوشته های روشنفکری بخونم…یه قلپ قهوه بخورم و بعدش شروع کنم به نوشتن متنای بی سر و ته….
نه!…
این واقعیته!…پز روشنفکری و مدرنیته و … نیست!
یه لیوان قهوه می ریزم تا حد ممکن تلخ نگه‌ش می دارم…
می شینم پای سیستم…متنای روشنفکری نمی خونم…زل می زنم به مانیتور…یه آهنگ پلی می کنم…شروع می کنم توی سرم با خودم حرف می زنم
گاهی این مکالمات رو تایپ می کنم….
اینکه بی سر و ته هستن برای این نیست که پز خفن بودم بگیرم…برای اینه که یه وقتایی از سر و تهش می زنم…فقط خودم سر و تهش رو می دونم…یه جورایی خود سانسوری می کنم…یه جورایی، رمزنگاری کردم، که خودم می دونم چطور شکسته می شه!…
یه وقتایی همین قدر بی سر و ته و شاید برای دیگران بی معنیه…اما برای خودم پر معنی تر از هر چیزیه…

ذهن و اتاق…

ذهنت در صحرایی در هزاران کیلومتر آن طرف تر زیر نور ستارگان دراز کشیده و از خنکای انتهای شب کویر لذت می برد…

و خودت در اتاقی 20 متری از رفتن به تختخواب، طفره می روی…