گول زدن کودک…
وقتی نیمههای شب «مخاطبی» را برای «گفتن» پیدا نمی کنم، چارهای جز «نوشتن» نیست…
جای «گفتن» را نمیگیرد…چون آنچه قرار به «گفتن»ش است از جنسی دیگر است…
این نوشتن شاید همچون گول زدن کودک…
وقتی نیمههای شب «مخاطبی» را برای «گفتن» پیدا نمی کنم، چارهای جز «نوشتن» نیست…
جای «گفتن» را نمیگیرد…چون آنچه قرار به «گفتن»ش است از جنسی دیگر است…
این نوشتن شاید همچون گول زدن کودک…
و من در رویاهایم مقابل مخاطبی ایستاده ام و واکنش نشان می دهم، که وجود ندارد…نیست شده است…آنان که از بیرون نظارهگرند، به سان یک دیوانه مرا مینگرند…
اما آنها نمی دانند که «روزگاری در این مکان کاراکتری بود»…
الکل برای ضدعفونی همه چیز خوبه…
از زخم جسمی گرفته تا روحی…
بیا تا با نفسهام ضدعفونیت کنم…
آنقدر میان عقل و احساس در رفت و آمدم این روزها که شمارش از دستم در رفته…همهاش در حساب و کتاب و تحلیل و محاسبه جوانب پیشنهادهای احساسم هستم…
تحلیلها و محاسبات بیشتر تکراری…هر کدام را از زوایای مختلف بارها سنجیدهام…اما باز هم احساس یا نمیتواند «نه» را بپذیرد یا نمیتواند با ریسک موجود در پیشنهاد و تصمیمش کنار بیاید…
اینجا هم دوباره ترس…
شبهایی که یک سره کابوساند…
حتی خانه پدری و اتاقش هم نتوانست این کابوس را متوقف کند…
انتهای این کابوس جنون است…جنون بیداری…
جنون بیداری در دایره «…»…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس و…
متوقف نمیشود…فقط اضافه میشود…و این یعنی سرطان…غدههای سرطانی هم دایم تکثیر میشوند…دایم اضافه میشوند…تا زمانی که همه جا را گرفتهاند و دیگر سنگینی میکنند…و آن زمان است که دیگر…
باور کن انتهای این مسیر جنون است…دیوانگی نه!…چرا که دیوانگی خود عالمی شیرین است!…بهشتیست در نوع خود بی نظیر و بی همتا…اما جنون و فروپاشی روانی! نه!… انتهای این مسیر جنون است و فروپاشی روانی…آن زمان دیگر چیزی باقی نمیماند جز زجر بی انتها و تمام ناشدنی…
کاش بشود این سیکل را شکست…ترس از این جنون، خود جنونی دیگر به همراه دارد…و این یعنی سنگینی مضاعف…یعنی سرطانی در سرطان…یا شاید سرطانی در سرتان!…
اگر بمیرم و نگفته باشم چه؟!…
نفسهایی که بوی الکل می دهند…اتاق نیمه تاریکی در یکی از غربی ترین نقاط این خاک…
نفسها شاید بوی الکل بدهند، اما ذهن همچنان در حالت عادیست…درجه درک، نرمال است…
و مشکل دقیقا همینجاست!…
و مشکل اینجاست که تمام الکل موجود در خون را به ثانیه ای خنثی می کند…
مشکل…
تب دارم؟!…نه!…دماسنج که این را نمیگوید!…اما صورتم داغ است…دماسنج دروغ میگوید؟!…
یک دقیقه مرا علاف خودش میکند که در انتها با بیپ بیپهای ریز و روی اعصابش عددی دروغین تحویلم دهد؟!…که بگوید تب ندارم؟!…که همه چیز را عادی جلوه دهد؟!…
اما صورتم گُر گرفته…داغ است…سینه ام داغ است…حالم عادی نیست!…دماسنج هم دروغ میگوید…می خواهد بگوید وضعیت عادیست…دروغ تحویلم میدهد…مثل همه که می خواهند همه چیز را عادی نشان دهند…مثل خودم!…اما هیچ چیز عادی نیست…
چرا باید عادی باشد؟!…اصلا مگر میشود عادی باشد؟!…
حتی دروغها هم عادی نیستند!…
یک تصویر…یک عکس…جملاتی که در ذهن بلند گفته میشوند…یا به دهان نمیرسند، یا اگر می رسند، ناقص و با صدایی آرام و شاید خفه و بریده بریده ادا می شوند…
حُسن ختامش هم باید آهنگی تلفیقی از اشعار سعدی باشد و بافقی!؟…
خوابم میآمد…اصلا خسته بودم…دیشب خوب نخوابیدم…همانطور که بعد از ظهر…خواب؟!…اصلا چرا باید خوابید؟!…
یک لیوان قهوه ساعت ۱۲ شب برای نخوابیدن است!…اما من خوردم که بخوابم!…چرا بخوابم؟!…بیدار نشدن فردا صبح چه ایرادی دارد؟!…آنها که صبح زود بیدار می شوند کجای عالم را گرفتهاند؟!…چرا تا عصر خوابیدن باید حالم را بد کند؟!…
چرا باید خوابید؟!…چند وقتیست درگیر «خواب» شدهام…یا شاید با «خواب» درگیر شدهام؟!…فرقی هم ندارد شاید!…وقتی «درگیر» باشی، چیزی «گیر» است…«گیر» دارد…
چرا خوابیدن یا نخوابیدن باید اینقدر مهم باشد؟!…
زیر چشمهایم گود افتاده…از کبودی گذشته…به سیاهی می زند!…نمی دانم برای آن وعدههای نامنظمیست که بیشتر اوقات به یک وعده رسیده؟!…یا برای نخوابیدن است یا بد خوابیدن؟!…