فصل‌های کتابی…

کتابی خواهم نوشت…

 

داستان‌هایی برای ننوشتن…

شعرهایی برای نگفتن…

ترانه‌هایی برای نسراییدن…

نقاشی‌هایی برای نکشیدن…

عکس‌هایی برای نگرفتن…

فیلم‌هایی برای نساختن…

سازهایی برای نواخته نشدن…

آهنگ‌هایی برای ساخته نشدن…

نفس‌هایی برای نکشیدن…

 

 

عنوان فصل‌های کتابم هستند…

شب‌ها حکم‌ران‌های…

و من نوشتم…بیش از چندین و چند روز…بهتر است بگویم بیش از چندین و چند «شب»…آری من شب‌ها نوشتم و می‌نویسم…

شب‌ها حس عجیبی دارند…

حسی مرموز، پر از ترس و آرامش…پر از…

اینجا سرزمین شب‌هاست…اینجا شب‌ها حکم‌رانی می کنند…این روزها، شب‌ها فائق آمده‌اند و حکمران دنیا شده‌اند…

بزن ب…

بزن باران…

بزن باران که من هم دلم می خواهد روان شوم…

همچون قطراتت که روی زمین به هم پیوسته‌اند و جوی خروشانی ساخته‌اند و اگر همچنان ادامه دهی، سیلی می‌شوند و همه چیز را با خود می‌برند…

شاید بهتر است بگویم همه چیز را می‌شویند…

یه روزایی دلت نمی خواد از رختخواب بیرون بیای!…نه! درستش اینه، دلت نمی خواد بیدار شی!…

ترکیب عجیبی‌ست…

باز شب شد…

لیوان را پر می کنم…نوای موسیقی که ساعت‌هاست مرا به زنجیر کشیده…مسخ کرده…

ترکیب عجیبی‌ست…

این موسیقی…ترانه…ساز…ملودی…صدا…

ترکیب عجیبی‌ست…

این موسیقی و…