پاییز…روز بیست و نهم…
پاییز که میرسد، یک روز مانده به آخرین روز، اولین ماهش…در انتظار فردایی هستی که شاید با امروز و دیروزش فرقی داشته باشد…اما…
پاییز که میرسد، یک روز مانده به آخرین روز، اولین ماهش…در انتظار فردایی هستی که شاید با امروز و دیروزش فرقی داشته باشد…اما…
پاییز که میرسد، دلت میخواهد قدم بزنی…دلت میخواهد، در خیابانی که هر دو سمتش را درختانی پُر کردهاند که سرهایشان را در هم فرو بردهاند و گویی با دیدنت شروع به پچپچ در گوش هم کردهاند، دستانت را در جیب فرو ببری و بیتوجه به اطراف قدم بزنی…
پاییز که میرسد، میل به قدم زدن زیاد میشود…
پاییز که میرسد، مرور هر خاطره ممکن است یک عمر، کِش بیاید…
پاییز که میرسد، نسیم غباری را کنار میزند، که زیر آن پُر است از خاطرات و زخم و…
پاییز که میرسد، نسیم هم طور دیگری میشود…
پاییز که میرسد، نورهایی که به داخل خانه راه یافتهاند، طوری رفتار میکنند که انگار، این بار، کسی که جان ندارد تویی…در بُهت نگاهشان میکنی، در حالی که برای خودشان میچرخند و طوری رفتار میکنند، که تو جزیی از فضای اطرافی، یا یک روح که دیده نمیشوی و وجود خارجی نداری…
پاییز که میرسد، نورهای نزدیکِ عصر، زنده میشوند، به درون میخزند، و در خانه میچرخند…
پاییز که میرسد، نورِ زرد و نارنجی بعد از ظهری که از پنجره راه خودش را به اتاق باز میکند هم فرق دارد…
پاییز که میرسد، نسیم عصر پاییزی، علاوه بر برگ درختان، چیزهای دیگری را نیز میریزد…