پاییز…روز بیست و هشتم…

پاییز که می‌رسد، دلت می‌خواهد قدم بزنی…دلت می‌خواهد، در خیابانی که هر دو سمتش را درختانی پُر کرده‌اند که سرهایشان را در هم فرو برده‌اند و گویی با دیدنت شروع به پچ‌پچ در گوش هم کرده‌اند، دستانت را در جیب فرو ببری و بی‌توجه به اطراف قدم بزنی…

پاییز…روز بیست و سوم…

پاییز که می‌رسد، نور‌هایی که به داخل خانه راه یافته‌اند، طوری رفتار می‌کنند که انگار، این بار، کسی که جان ندارد تویی…در بُهت نگاهشان می‌کنی، در حالی که برای خودشان می‌چرخند و طوری رفتار می‌کنند، که تو جزیی از فضای اطرافی، یا یک روح که دیده نمی‌شوی و وجود خارجی نداری…