یه روزایی دلت نمی خواد از رختخواب بیرون بیای!…نه! درستش اینه، دلت نمی خواد بیدار شی!…

ترکیب عجیبی‌ست…

باز شب شد…

لیوان را پر می کنم…نوای موسیقی که ساعت‌هاست مرا به زنجیر کشیده…مسخ کرده…

ترکیب عجیبی‌ست…

این موسیقی…ترانه…ساز…ملودی…صدا…

ترکیب عجیبی‌ست…

این موسیقی و…

 

گول زدن کودک…

وقتی نیمه‌های شب «مخاطبی» را برای «گفتن» پیدا نمی کنم، چاره‌ای جز «نوشتن» نیست…

جای «گفتن» را نمی‌گیرد…چون آنچه قرار به «گفتن»ش است از جنسی دیگر است…

این نوشتن شاید همچون گول زدن کودک…

روزگاری در این…

و من در رویاهایم مقابل مخاطبی ایستاده ام و واکنش نشان می دهم، که وجود ندارد…نیست شده است…آنان که از بیرون نظاره‌گرند، به سان یک دیوانه مرا می‌نگرند…

اما آن‌ها نمی دانند که «روزگاری در این مکان کاراکتری بود»…

آنقدر میان عقل و احساس در رفت و آمدم این روزها که شمارش از دستم در رفته…همه‌اش در حساب و کتاب و تحلیل و محاسبه جوانب پیشنهاد‌های احساسم هستم…
تحلیل‌ها و محاسبات بیشتر تکراری…هر کدام را از زوایای مختلف بارها سنجیده‌ام…اما باز هم احساس یا نمی‌تواند «نه» را بپذیرد یا نمی‌تواند با ریسک موجود در پیشنهاد و تصمیمش کنار بیاید…
اینجا هم دوباره ترس…