«کِش» بازی…
نمی دانم تا کی قرار است «کِش» بازی کنیم من و این نفسها…
اما حوصلهام دارد سر می رود از این بازی تکراری…
نمی دانم تا کی قرار است «کِش» بازی کنیم من و این نفسها…
اما حوصلهام دارد سر می رود از این بازی تکراری…
یه مونولوگ چند دقیقهای گفت…من مخاطبش نبودم و توی طرف خودش بودم…جدی بود…حس عجیبی داشت…هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش…روون…با این پایان بندی:
“”کو؟!…کو این خدایی که هی می گید بزرگه؟!…ما که هیچی از بزرگیش ندیدیم!…توی این … سال هیچی ندیدیم…اگه بزرگه پس چرا وضعیت ما اینه؟!…چرا…””…
لبخند تصنعی روی صورتم ماسید…تُف توی دهنم خشکید…و هر چه که تا به امروز از فکر کردن بهش فرار کرده بودم، آوار شد توی سرم…همه چیز لرزید…
لبخند تلخی روی لبِ مادرش نشست…شاید سکوتی چند دقیقهای برقرار شد…
و من که همه چیز برام عوض شد…
حدسم به واقعیت نزدیکتر شد و…
و فکری که تو ذهنم بود، جاش محکمتر شد…
سردی لوله رو که روی شقیهات حس کردی، ماشه رو بچکون…
به قدری خستهام که به کمی شهامت نیاز دارم…
پایانِ شبِ سیه، سیهتر از پیش است…
ضربانم بالا میرود…اینبار از ترس است شاید…ترسِ بیماری…ترسِ…
کتابی خواهم نوشت…
داستانهایی برای ننوشتن…
شعرهایی برای نگفتن…
ترانههایی برای نسراییدن…
نقاشیهایی برای نکشیدن…
عکسهایی برای نگرفتن…
فیلمهایی برای نساختن…
سازهایی برای نواخته نشدن…
آهنگهایی برای ساخته نشدن…
نفسهایی برای نکشیدن…
عنوان فصلهای کتابم هستند…
و من نوشتم…بیش از چندین و چند روز…بهتر است بگویم بیش از چندین و چند «شب»…آری من شبها نوشتم و مینویسم…
شبها حس عجیبی دارند…
حسی مرموز، پر از ترس و آرامش…پر از…
اینجا سرزمین شبهاست…اینجا شبها حکمرانی می کنند…این روزها، شبها فائق آمدهاند و حکمران دنیا شدهاند…
بزن باران…
بزن باران که من هم دلم می خواهد روان شوم…
همچون قطراتت که روی زمین به هم پیوستهاند و جوی خروشانی ساختهاند و اگر همچنان ادامه دهی، سیلی میشوند و همه چیز را با خود میبرند…
شاید بهتر است بگویم همه چیز را میشویند…
و ما بازیچههایی هستیم در این بازی بی انتهایی که انتهایش برای ما نمایان است…