دادنِ خبرِ…

دادن خبرهای غیر معمولی…خبرهای شاید ناخوشایند…خبرهای… کار راحتی نیست…
شاید با خودت بگویی… می‌گویم و تمام…
اما تمام فکرهای قبل و بعدش…
کیلومترها می‌روی که چشم در چشم بگویی…بگویی که همه چیز…
اما…
وای به روزی که مخاطبش یکی از بهترین دوستانت باشد…وای به روزی که «بابا» باشد…

نظاره کردنِ…

گاهی فقط باید گوشه‌ای نشست و نظاره کرد…نظاره کرد هر چه را در که در حال وقوع است…پوزخندی باید زد…به گذر زمان…به انتها…به بی ارزش بودن همه چیز…
باید نشست و نظاره کرد و پوزخند زد به روندی که انتظار تلاش و دست و پا زدن بیشترت را دارد…پوزخندی معنادار…به تمامی «تلاشش» برای تحریک کردنت…
باید درست در چشمانش زل بزنی با لبخندی بر لب…فقط یک جمله بگویی…
“هی زندگی…من دیگه نیستم…”…

هذیان واره‌های شبانه ۱۱…

فرق ما که برای تمام شدن آمده بودیم چه بود؟!…
در آن بعد از ظهر بهاری یا حتی یک عصر گرم تابستانی…در ده کوره‌ای متروک در غرب…یا کنار کانال‌های احاطه شده با زوج‌های دست در دستِ هم در آمستردام…

تنهایی…تنهایی…تنهایی…
سیاه چاله‌ای مازوخیستیک برای فرار از تمام شکست‌ها…پارادوکسی بی انتهاانتخابی اجباری…چه سه سال بگذرد…چه سی و اندی سال…از ابتدایش همین بوده…فرار
و فکر کردن به انتهایی که از ابتدا مشخص بود…تمام شدن

شاید حق با دیگرانی بود که می‌گفتند لذت مسیر را ببر!…اما خبر نداشتند که مسیر دلی خوش می‌خواهد و فکری «رها»…کاش «رها» بودم…اما حتما رها خواهم شدزندگی یک رهایی به من بدهکار است…و این بار خودم زمان و مکان و راهش را مشخص می‌کنم…

سیاه چاله‌ها ترسناک اند…اما ساکت و آرام…و این خود تناقضی دیگر ایجاد می کند…تناقضی برای انتخابِ رهایی یا ماندن…که سه سال گذشته همچون پیله‌ای به دور من پیچیده…اینگونه می‌شود که نفس می‌کشی اما زنده نیستی…

برای دانستن و حس کردن این‌ها نیاز به ارتفاع نبود…که ارتفاع و آن ضریبِ بی رحمِ گرانش، فقط نیروهای وارده را بیشتر کرد تا حسرتم برای رهایی و بالا رفتن بیشتر از قبل شود…تا آن‌جا که سه هزار متری هم برایم بالا حساب نشود و دلم فقط جایی بالاتر از زمین بخواهد بدون اتصال…بدون جاذبه و گرانش…تجربه معلق بودن…حسِ «تعلق»…

هذیان واره‌های شبانه 10…

فکر می‌کردم بعد از نزدیک به سه سال پیله‌ام قطور شده باشد…چنان که حس‌ تنهایی نتواند به درونش رخنه کند…
اما آن چه که قطور شده، پوستم بود!
و زیر این پوست قطور، مخزنی از احساسات متناقض و در حال فوران، در انتظار انفجار!

ذهنم همچنان ناآرام…گله‌مند از همه چیز، دایم در حال شکوه است!
دلم کلبه‌ای در دوردست می خواهد…در دوردست ناکجا!
آنجا که فقط من باشم و سه سال تنهاییم و یک عمر حسرت! آنجا که من باشم و شهامت رسیدن به انتها! شهامت تمام کردن!
آنجا که دیگر حرف نزنم و عمل کنم!

آه کشیدن دیگر دردی دوا نمی‌کند. دیگر تخلیه نمی‌کند، فقط بیشتر پُر می‌کند!

چرخیدنِ…

درست یادم نمی‌آید، کِی…اما چرخید…حداقل 90 درجه چرخید همه چیز…

درست مثل فیلم‌ها… اما این‌ بار در واقعیتِ حاضرِ زندگیِ خودم!…نه در فیلم…

برای دیگران شبیه فیلم و غیر قابل باور است…

اما برای من که محورهای مختصاتم چرخیده و باید تاثیر این حداقل 90 درجه را در جاذبه و سایر محاسباتم، دخالت دهم، چیزی فرای واقعیت است…

هر «آن» با تمام وجود «حس» می‌شود…

پیچیده شده و عجیب

خوابِ چشم گذاشتن…

خواب دیدم، در خواب، چشم گذاشتم تا خودم قایم شوم…اما فراموش کردم که چشمانم را باز کنم و خودم را پیدا کنم…
در خواب، از ترس، از خواب پریدم…وسط گندم‌زاری در دوردستِ بی انتها، دراز کشیده بودم…چشمانم را باز کردم و فهمیدم که در خواب، خواب می‌بینم…باز چشمانم را بستم تا دوباره در خواب، بخوابم و خوابِ خوابم را ببینم…