پاییز…روز سوم…
پاییز که میرسد، میل به فاصله گرفتن زیاد میشود…
پاییز که میرسد، میل به فاصله گرفتن زیاد میشود…
پاییز که میرسد، هوا عجیب میشود…
پاییز که میرسد، حسِ عجیبی به یکباره نمایان میشود…
در دنیایی دیگر هم از «هیچ» زاده، با «هیچ» درآمیخته و در «هیچ»…
سردی لوله رو که روی شقیهات حس کردی، ماشه رو بچکون…
به قدری خستهام که به کمی شهامت نیاز دارم…
پایانِ شبِ سیه، سیهتر از پیش است…
اگر پاییز فصل دلتنگیهای موسمیست…بهار فصل زمینهساز این دلتنگیهاست…
کتابی خواهم نوشت…
داستانهایی برای ننوشتن…
شعرهایی برای نگفتن…
ترانههایی برای نسراییدن…
نقاشیهایی برای نکشیدن…
عکسهایی برای نگرفتن…
فیلمهایی برای نساختن…
سازهایی برای نواخته نشدن…
آهنگهایی برای ساخته نشدن…
نفسهایی برای نکشیدن…
عنوان فصلهای کتابم هستند…
وقتی نیمههای شب «مخاطبی» را برای «گفتن» پیدا نمی کنم، چارهای جز «نوشتن» نیست…
جای «گفتن» را نمیگیرد…چون آنچه قرار به «گفتن»ش است از جنسی دیگر است…
این نوشتن شاید همچون گول زدن کودک…