هذیان واره های شبانه ۸…

شب‌هایی که یک سره کابوس‌اند…
حتی خانه پدری و اتاقش هم نتوانست این کابوس را متوقف کند…
انتهای این کابوس جنون است…جنون بیداری…
جنون بیداری در دایره «…»…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس…جنون بیداری در دایره بی انتهای «…» و ترس و…

متوقف نمی‌شود…فقط اضافه می‌شود…و این یعنی سرطان…غده‌های سرطانی هم دایم تکثیر می‌شوند…دایم اضافه می‌شوند…تا زمانی که همه جا را گرفته‌اند و دیگر سنگینی می‌کنند…و آن زمان است که دیگر…

باور کن انتهای این مسیر جنون است…دیوانگی نه!…چرا که دیوانگی خود عالمی شیرین است!…بهشتی‌ست در نوع خود بی نظیر و بی همتا…اما جنون و فروپاشی روانی! نه!… انتهای این مسیر جنون است و فروپاشی روانی…آن زمان دیگر چیزی باقی نمی‌ماند جز زجر بی انتها و تمام ناشدنی…

کاش بشود این سیکل را شکست…ترس از این جنون، خود جنونی دیگر به همراه دارد…و این یعنی سنگینی مضاعف…یعنی سرطانی در سرطان…یا شاید سرطانی در سرتان!…

هذیان واره‌ های شبانه ۷…

نفس‌هایی که بوی الکل می دهند…اتاق نیمه تاریکی در یکی از غربی ترین نقاط این خاک…

نفس‌ها شاید بوی الکل بدهند، اما ذهن همچنان در حالت عادیست…درجه درک، نرمال است…

و مشکل دقیقا همینجاست!…

و مشکل اینجاست که تمام الکل موجود در خون را به ثانیه ای خنثی می کند…

مشکل…

هذیان واره های شبانه 6…

تب دارم؟!…نه!…دماسنج که این را نمی‌گوید!…اما صورتم داغ است…دماسنج دروغ می‌گوید؟!…

یک دقیقه مرا علاف خودش می‌کند که در انتها با بیپ بیپ‌های ریز و روی اعصابش عددی دروغین تحویلم دهد؟!…که بگوید تب ندارم؟!…که همه چیز را عادی جلوه دهد؟!…

اما صورتم گُر گرفته…داغ است…سینه ام داغ است…حالم عادی نیست!…دماسنج هم دروغ می‌گوید…می خواهد بگوید وضعیت عادی‌ست…دروغ تحویلم می‌دهد…مثل همه که می خواهند همه چیز را عادی نشان دهند…مثل خودم!…اما هیچ چیز عادی نیست…

چرا باید عادی باشد؟!…اصلا مگر می‌شود عادی باشد؟!…

حتی دروغ‌ها هم عادی نیستند!…

یک تصویر…یک عکس…جملاتی که در ذهن بلند گفته می‌شوند…یا به دهان نمی‌رسند، یا اگر می رسند، ناقص و با صدایی آرام و شاید خفه و بریده بریده ادا می شوند…

حُسن ختامش هم باید آهنگی تلفیقی از اشعار سعدی باشد و بافقی!؟…

هذیان واره های شبانه 5…

خوابم‌ می‌آمد…اصلا خسته بودم…دیشب خوب نخوابیدم…همانطور که بعد از ظهر…خواب؟!…اصلا چرا باید خوابید؟!…

یک لیوان قهوه ساعت ۱۲ شب برای نخوابیدن است!…اما من خوردم که بخوابم!…چرا بخوابم؟!…بیدار نشدن فردا صبح چه ایرادی دارد؟!…آن‌ها که صبح زود بیدار می شوند کجای عالم را گرفته‌اند؟!…چرا تا عصر خوابیدن باید حالم را بد کند؟!…

چرا باید خوابید؟!…چند وقتی‌ست درگیر «خواب» شده‌ام…یا شاید با «خواب» درگیر شده‌ام؟!…فرقی هم ندارد شاید!…وقتی «درگیر» باشی، چیزی «گیر» است…«گیر» دارد…

چرا خوابیدن یا نخوابیدن باید اینقدر مهم باشد؟!…

زیر چشم‌هایم گود افتاده…از کبودی گذشته…به سیاهی می زند!…نمی دانم برای آن وعده‌های نامنظمی‌ست که بیشتر اوقات به یک وعده رسیده؟!…یا برای نخوابیدن است یا بد خوابیدن؟!…

هذیان واره های شبانه 4…

امسال بارانی نبارید…خدا هم خسته است…از گریستن…
خدا هم فهمیده آخرش هیچ چیزی نیست…خودش تنهاست…خودش و تمام بازیچه هایش…
خدا هم فهمیده زمانی که امیدی نباشد، حتی گریستن بی معنی ست…
خدا هم دانسته، اینجا انتهاست…مرا به حال خودم رها کرده…و می دانم اگر سردی فولاد نازک را بر رگم تحمیل کنم، او هم نگران نخواهد شد…
او هم دل شسته است…از وجودم…از تکامل پوچی که برایم در نظر گرفته بود…شاید…
شاید تکاملم لغزاندن تیزی تیغی بر رگ باشد…شاید چکاندن ماشه ای…شاید پریدن از…
او هم دانسته است که اینجا برای من انتهای همه انتها هاست…
دوزخ و برزخ و بهشتش را با هم در آمیخته…و من عطای همه را به لقایشان بخشیده ام…