پاییز…روز ششم…
پاییز که می رسد، نسیم عصرگاهی حجمی از حسهای آشنایِ غریب در فضا می پراکند…
پاییز که می رسد، نسیم عصرگاهی حجمی از حسهای آشنایِ غریب در فضا می پراکند…
پاییز که می رسد، حسها رنگ دیگری می گیرند…
پاییز که میرسد، میل به سکوت و خیره شدن غالب میشود…
پاییز که میرسد، میل به فاصله گرفتن زیاد میشود…
پاییز که میرسد، هوا عجیب میشود…
پاییز که میرسد، حسِ عجیبی به یکباره نمایان میشود…
اگر پاییز فصل دلتنگیهای موسمیست…بهار فصل زمینهساز این دلتنگیهاست…
حس و حال و انگیزهای (شاید!) برای انجام هیچ کاری نیست!…
یکی دو قدم میروم میایستم…مینشینم…میخوابم…
مات و مبهوت…
کتابی خواهم نوشت…
داستانهایی برای ننوشتن…
شعرهایی برای نگفتن…
ترانههایی برای نسراییدن…
نقاشیهایی برای نکشیدن…
عکسهایی برای نگرفتن…
فیلمهایی برای نساختن…
سازهایی برای نواخته نشدن…
آهنگهایی برای ساخته نشدن…
نفسهایی برای نکشیدن…
عنوان فصلهای کتابم هستند…
و دوباره روزهای گذرنده از راه رسیدهاند…اما متفاوت با گذشته…