یکی از…
امشب یکی از همون شباس…
امشب یکی از همون شباس…
پاییزها…بدون دلیل…دلم تنگ میشود…
برای چه…برای که…
نمیدانم…
فقط میدانم که دلم تنگ میشود…
حس عجیبیست…
قطعا این روزها متفاوتاند…هر چه که باشند متفاوتاند…
روزهای بد…روزهای عجیب…روزهایی که شاید نقطه عطف شوند…یا روزهای پایانی…
همه چیز عجیب است…آرام و خاکستری با دوز ثابتی از غم…و یک حس عجیب و ناخوشایند در پس زمینه…
هر آن، حس میکنم همه چیز را و هیچ چیز را حس نمیکنم…پارادوکسی بیانتها…
نمیتوانم دیگران را بفهمم…نگاه میکنم…میگذرند…لبخند میزنند یا با چهرههای عبوس یا غمگین و یا عصبانی…اما نمیفهممشان…
یک چیزی فرق دارد…ما در یک دنیا و یک فضا نیستیم…حایلی نامرئی میان ماست…یا آنها مردهاند یا من!…
نمیدانم فرقی هم دارد یا نه!…هر چه که هست دو فضای متفاوت است…هیچ کدام به دیگری تعلق ندارد…هیچ ارتباط و رشتهای بین آنها برقرار نیست…
درست مانند شیشههای یک طرفه که فقط از یک طرف میشود طرف دیگر را دید…و جالب اینجاست که این قانون برای هر دو طرف صادق است…
زمان نوشتن است…باید بنویسم تا جایی باقی بماند یا شاید ذهنم خالی شود…نمی دانم…
غمگین و افسردهام…گیجم…گم شدهام…
خستهام…نمیتوانم خوشحال باشم…
در خیابانها قدم میزنم…در پارک می نشینم…موسیقی در گوشم در حال پخش است و به نقطهای زل میزنم…من اینجا نیستم…نمیدانم کجا هستم!…
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده است یا چه اتفاقی در حال افتادن است…فکر میکنم مردهام…
هیچ هیجانی نیست…هیچ چیز…همیشه فکر میکردم پایان متفاوت است…اما حالا میتوانم ببینم، میتوانم حس کنم که من اینجا هستم…پایان…متفاوت است اما نه آنطور که میپنداشتم…
تنها احساسی که باقی مانده، غم است…
«حسن زیرک» در حال خواندن است…من خودم را در سرزمین پدری میبینم…هزاران کیلومتر دورتر…این صدا، تصاویر عجیبی را به خاطرم میآورد…نمیدانم این تصاویر از کجا میآیند…شاید از زمانی که نوزاد بودم…هر چه که هست و از هر کجا که میآید، حسهای عجیبی به همراه دارد…ترکیبی از دلتنگی و غم!…
و من چنان خستهام…
از سرد و گرم شدن!
از بیم و امید!
از تضادهای پی در پی!
هیچی از خودم نمیدونم…
و این ترسناکترین چیزیه که در آستانه سی و اندی سالگی فهمیدم…وحشناکه…
کابوسه…
۱۸ یا ۱۹ ساله بودم که همه چیز به یکباره تغییر کرد!…
توی خودم فرو رفتم…
از همه فاصله گرفتم…
توی دنیای دیگهای بودم که دیگران کمتر چیزی ازش میدونستن، چه برسه به اینکه بخوان از مرزهاش عبور کنن و واردش بشن!…
و الان که نگاه میکنم میبینم که زندگی یه برهه خیلی زیادی برای من Pause بوده!
وسط خاطراتم نقاط خالی زیادی هست…نمیتونم به یاد بیارم…انگار پاک شده…
تاریخها رو دقیق به یاد ندارم…سیر اتفاقات هم به همین صورت…گاهی پس و پیش مرور میشن…
در آستانه سی و اندی سالگی…گیج و مبهوت…انگار وسط ناکجا یهو از خواب بیدار شدم…حس عجیبیه…
توی تمامی حسها یه اضطراب هست…
با وحشت و تعجب اطرافم رو نگاه میکنم…
من کی هستم؟!…
من کی هستم؟!…
من کی هستم؟!…
میدونم که این فکر کار دستم میده…
اما این واقعیتیه که نمیشه ازش فرار کرد!…
«چرا؟!»…
هر چقدر هم که فرار کنم…هر چقدر هم بخوام با مُسکِن و کوفت و زهر مار فراموش کنم، آخرش میاد و دوباره تمام مغزم رو درگیر خودش میکنه!…
پدربزرگ یه چیزی میدونست که اون رفتارهای از دید دیگران عجیب رو نشون میداد…اون حرفهای رک و آزاردهنده رو میزد…
زود رفت شاید…
الآن که فکر میکنم خوب رفت…قبل از اینکه کاری دست خودش بده…
در آستانه سی و اندی سالگی حال عجیبی دارم…حال یه گمشده شاید…گمشده در زمان…
رویا یا کابوس؟!…
همه چیز توی مغزت اتفاق می افته…مغزی که زیاد کار میکنه…
چراغ عابر سبز شد…دختری زیبا، با لباس قرمز، درست آنطرف چراغ در حال آمدن از روبروست…نمی دانم چرا دختر زیبای کلاسِ «…» یادم آمد…سه سال پیش…همان که دعوتش کردم به یک فنجان قهوه در «شیرینی فرانسه»، در «خیابان انقلاب»…همان که ابتدا پذیرفت اما بعد همان شب گفت نه!…همان که نفهمیدم چرا؟!…
همان که بعد از سه سال، فکر می کنم، شاید داستانش عادی شده باشد، اما…
و آن «زن زیبا»ی هفته پیش یادم آمد…همان که محو تماشایش بودم…زود گذشت…
انگار که خواب بود…یک خوابِ…
این آخری حس «خلا» القا میکند…انگار که از درون مکیده میشوی…انگار که همه رفتهاند و فقط خودت ماندهای…انگار که فقط تویی که «میمیری» و اکنون «مُردهای»…
غمم گرفت…
معمولا تا یک سوم ابتدایی اکثر ژتونها جلوی من جمع میشد…اما خسته میشدم…از یکنواختی…از منطقی بودن…و به یکباره به دنبال هیجانِ احتمالاتِ ورقها شیرجه میزدم در «ماجراجویی» ریسکهای «عجیب» و «نشدنی»!…
و اینگونه بود که دو سوم پایانی را به دنبال ژتونهای از «دست رفته» با «اضطراب» میدویدم، شاید که در «پایان»، به «صفر» میل کرده باشم…زندگی واقعی، اما، متفاوت است…
زندگی واقعی، اما، متفاوت است…
درست نقطه مقابل…
«آرامش» برابر است با «یکنواختی»…و یکنواختی از خط «منطق» خارج نمیشود…و من… منطقیترین یکنواختِ «ناآرامِ» زندگی…
ب.ن: و یکنواختی زندگی، مثل زنگ که فولاد را میخورد، زندگی را میخورد!
ب.ن:…
آن سال هم که مُردم، زمستان بود…پاییزش، برزخی بود که از بهارِ تابستان، به جا مانده بود…
پاییز که میرسد، غروبها طور دیگری میشوند…