پاییز…روز بیست و هشتم…
پاییز که میرسد، دلت میخواهد قدم بزنی…دلت میخواهد، در خیابانی که هر دو سمتش را درختانی پُر کردهاند که سرهایشان را در هم فرو بردهاند و گویی با دیدنت شروع به پچپچ در گوش هم کردهاند، دستانت را در جیب فرو ببری و بیتوجه به اطراف قدم بزنی…