هذیان وارههای شبانه 9…
وقتی همه چیزت را باخته باشی…وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی…وقتی چیزی برای به دست آوردن نداشته باشی…
وقتی امیدی نداشته باشی…
وقتی بوی خوبی از آینده دنیا هم به مشامت نمیرسد…
وقتی که مدت هاست به خلوت خودت خزیدهای…
یا خطرناک میشوی، چنان خطرناک که خودت هم از خودت میترسی…شاید «هیتلر»ی از درونت برخیزد…و شاید هم یک «منجی»…که در هر صورت «خون» رنگیست که با تو عجین خواهد شد…خلاصهاش برای خودت رسالتی ساختهای که از برزخِ قبلترت رهایی یابی…دیگرانی را قربانی خواهی کرد…
یا «شهامت»ات را جمع میکنی تا «زجرِ ممتد» را تمام کنی…
اما وای به روزی که «نای» جمع کردن شهامت را هم نداشته باشی…چنان «خسته» که به صورت «ممتد» و «فرسایشی»، شارژ و خالی شوی…
آن وقت آرام به گوشهای میخزی تا لحظه مرگت فرا برسد…
و رقتانگیزترین وضعیت نصیبت میشود…یا شاید هم خودت نصیب «خود»ت میکنی…
فرقش در این است که آن سیکلِ باطل، زجرآورتر میشود…خودت را «مقصر» در «خود» امروزت میبینی…و این «تقصیر» خودش چرخهای میشود در چرخه باطلِ دیگری…
اما شاید «حقیقت» چیز دیگری باشد…شاید حقیقت آن است که زاده شدهای برای از دست دادنهای مزمن…برای نرسیدنهای ابدی...زاده شدهای برای زجر ممتدِ بی انتها!…«حقیقت» اگر این نباشد، «ممکن» است «واقعیت» همین باشد…
پردهها را کشیدهای…چیزی آن بیرون انتظارت را نمیکشد…تنها چیزهای باقیمانده هم، چنان «…» و چنان ناپایدار و فانی، که از فکر کردن به آنها به جای امید و راحتیِ خیال، «ترس» نثارت میشود و «اضطراب»…
بعد زیر لب با خودت زمزمه می کنی:
“”رفیق روزهای خوب، رفیق خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من، همیشه در هنوزها…””…
و همزمان بهترین رفقای زندگی را در خاطرت با اضطراب مرور میکنی…همیشگیترینشان…«بابا»…بعد «ه…»…بعد آنها که به هر دلیلی، دیگر نیستند…
بیماری ذهن شاخ و دم ندارد…اما «واقعگرایی» چرا!…چنان عجیب و غریب است که همیشه انگِ «منفینگر»ی در تاریخ همراهمان بوده که به دیگران بچسبانیمش…
هذیان واره های شبانه 9… یا «فرسایشِ-خستگی…»…