هذیان واره‌های شبانه 10…

فکر می‌کردم بعد از نزدیک به سه سال پیله‌ام قطور شده باشد…چنان که حس‌ تنهایی نتواند به درونش رخنه کند…
اما آن چه که قطور شده، پوستم بود!
و زیر این پوست قطور، مخزنی از احساسات متناقض و در حال فوران، در انتظار انفجار!

ذهنم همچنان ناآرام…گله‌مند از همه چیز، دایم در حال شکوه است!
دلم کلبه‌ای در دوردست می خواهد…در دوردست ناکجا!
آنجا که فقط من باشم و سه سال تنهاییم و یک عمر حسرت! آنجا که من باشم و شهامت رسیدن به انتها! شهامت تمام کردن!
آنجا که دیگر حرف نزنم و عمل کنم!

آه کشیدن دیگر دردی دوا نمی‌کند. دیگر تخلیه نمی‌کند، فقط بیشتر پُر می‌کند!

بدون دیدگاه برای هذیان واره‌های شبانه 10…

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *