مونولوگِ «ها…»…
یه مونولوگ چند دقیقهای گفت…من مخاطبش نبودم و توی طرف خودش بودم…جدی بود…حس عجیبی داشت…هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش…روون…با این پایان بندی:
“”کو؟!…کو این خدایی که هی می گید بزرگه؟!…ما که هیچی از بزرگیش ندیدیم!…توی این … سال هیچی ندیدیم…اگه بزرگه پس چرا وضعیت ما اینه؟!…چرا…””…
لبخند تصنعی روی صورتم ماسید…تُف توی دهنم خشکید…و هر چه که تا به امروز از فکر کردن بهش فرار کرده بودم، آوار شد توی سرم…همه چیز لرزید…
لبخند تلخی روی لبِ مادرش نشست…شاید سکوتی چند دقیقهای برقرار شد…
و من که همه چیز برام عوض شد…
حدسم به واقعیت نزدیکتر شد و…
و فکری که تو ذهنم بود، جاش محکمتر شد…