زمانِ ن…
زمان نوشتن است…باید بنویسم تا جایی باقی بماند یا شاید ذهنم خالی شود…نمی دانم…
غمگین و افسردهام…گیجم…گم شدهام…
خستهام…نمیتوانم خوشحال باشم…
در خیابانها قدم میزنم…در پارک می نشینم…موسیقی در گوشم در حال پخش است و به نقطهای زل میزنم…من اینجا نیستم…نمیدانم کجا هستم!…
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده است یا چه اتفاقی در حال افتادن است…فکر میکنم مردهام…
هیچ هیجانی نیست…هیچ چیز…همیشه فکر میکردم پایان متفاوت است…اما حالا میتوانم ببینم، میتوانم حس کنم که من اینجا هستم…پایان…متفاوت است اما نه آنطور که میپنداشتم…
تنها احساسی که باقی مانده، غم است…
«حسن زیرک» در حال خواندن است…من خودم را در سرزمین پدری میبینم…هزاران کیلومتر دورتر…این صدا، تصاویر عجیبی را به خاطرم میآورد…نمیدانم این تصاویر از کجا میآیند…شاید از زمانی که نوزاد بودم…هر چه که هست و از هر کجا که میآید، حسهای عجیبی به همراه دارد…ترکیبی از دلتنگی و غم!…