رویا یا کابوس در عصرِ غمگینِ…
رویا یا کابوس؟!…
همه چیز توی مغزت اتفاق می افته…مغزی که زیاد کار میکنه…
چراغ عابر سبز شد…دختری زیبا، با لباس قرمز، درست آنطرف چراغ در حال آمدن از روبروست…نمی دانم چرا دختر زیبای کلاسِ «…» یادم آمد…سه سال پیش…همان که دعوتش کردم به یک فنجان قهوه در «شیرینی فرانسه»، در «خیابان انقلاب»…همان که ابتدا پذیرفت اما بعد همان شب گفت نه!…همان که نفهمیدم چرا؟!…
همان که بعد از سه سال، فکر می کنم، شاید داستانش عادی شده باشد، اما…
و آن «زن زیبا»ی هفته پیش یادم آمد…همان که محو تماشایش بودم…زود گذشت…
انگار که خواب بود…یک خوابِ…
این آخری حس «خلا» القا میکند…انگار که از درون مکیده میشوی…انگار که همه رفتهاند و فقط خودت ماندهای…انگار که فقط تویی که «میمیری» و اکنون «مُردهای»…
غمم گرفت…